نویسندگی یک رویاست . رویایی که هیچ وقت پایان نمی یابد . هر کسی که می گوید یک نویسنده نمی تواند یک
متن زیبا بنویسد ، حتما خودش نویسنده نیست . چون نویسنده ها ، تنها انسان هایی هستند که می توانند متونی به
زیبایی یک قطره شبنم که روی گل سرخ می غلتد ، بنویسند .
بعضی از انسان ها نمی توانند درک کنند که آیا ما نویسنده ها واقعا استعداد نویسندگی داریم یا نه ؟!
هر نویسنده دارایی هایی دارد . این دارایی ها قلم و کاغذ اوست . برای نویسندگی فقط به یک قلم و چند کاغذ برای
نوشتن متنی زیبا احتیاج است . چون آنها می توانند در هر شرایطی بنویسند .
نویسندگان گاهی تصویرگر می شوند . آنها گاهی تصویرگری کتاب را خود برعهده می گیرند .
آنها طوری نوشته های خود را به تصویر می کشند که گویی قلم جادویی آنها را نقش می بندد .
نویسنده ها می توانند تصویرگری ماهر نباشند ولی احساسات سرشاری دارند . آنها دارای احساسات لطیفی
هستند ؛ لطیف چون برگ گل یاس . زیباتر از دستمالی که مادر برایت می دوزد .
نویسندگان انسان هایی با تجربه هستند ؛ چون آنها در محیط اطراف خود بسیار حضور داشته اند .
#بانوی سبز
ادامه دارد .
نویسندگان در طول زندگی خود ، حرف های خوب و بد شنیده اند که برخی از آنها قلب شان را آکنده از درد می کند .
حرف هایی که قلب نویسندگان را به درد می کشاند ؛ توهین از جانب طرفداران و خوانندگان متن آنهاست .
از این حرف ها که بگذریم ، من برای شما یک پیشنهاد دارم .
هرگاه فردی به شما گفت که تو نمی توانی ؛ با قاطعیت تمام به او بگو که می توانم .
برخی افراد شما را خشن می دانند ولی آنها نمی دانند که هر فرد ، هر چقدر خشن ، دارای احساس سرشاری
است که راه ابراز آن را نمی داند . خلاصه تمام حرف هایم این است خودتان را دست کم نگیرید ؛ چون نویسندگان با
دیدن رقص قطره های باران روی شیشه هم متنی زیبا و دلنشین می سازند . این مهارت را دست کم نگیرید .
#بانوی سبز
خستگی ؛ خستگی بیش از حد !
ما نویسنده ها خسته می شویم ؛ ولی نه از کارمان ، از نوشتن ، بلکه از نبود ایده !
هرچه تلاش کنید ، ایده های جدید به ذهنتان پرواز می کند . ایده هایی نه تنها جالب بلکه مختلف . بعضی از ایده ها ، طنز هستند یا اینکه به صورت کمدی جرقه می زند . بعضی از آنها هم غمگین و بسیار گریه آور است . شاید بعضی از ایده هایشان به زیبایی قلب آرام و شناور یک انسان رها باشد . البته بعضی از آدمها از این ایده ها نتیجه نمی گیرند . پس ایده های زیبایشان ، زشت می شود .
تحمل این نوع آدمها سخت است ؛ ولی بعد از گذشت چند روز یا حتی چند سال ، قلبی که زخم خورده بود ، درمان شود .
بعضی از ایده ها ، عاشقانه است . مثل رومئو و ژولیت که داستان بسیار معروف شکسپیر است . پیشنهاد من به شما این است که از آثار شکسپیر غافل نشوید چون بعداز خواندن آنها دنیایتان عوض می شود . بعضی از ایده ها هم هیجان انگیز است مثل کتاب باغ مخفی از انتشارات قدیانی . بعضی از آنها هم ترسناک هستند مثل کتاب های دن پروبلاکس که فکر می کنم تیمارستان متروک بسیار داستان معروف و جالبی است . بعضی از ایده ها هم بامزه هستند مثل کتاب های تام گیتس .
از نظر من ، ژانر کتاب در اولین قدم برای نوشتن کتاب خوب لازم است .
اوایل نوشتن کتاب ، ایده های زیادی دارید ولی موقع نوشتن ، نمی توانید خوب بنویسید چون جملات خوبی نمی نویسید . تا هر وقت ایده ای دارید ، اصلا عجله نکنید وگرنه تمام ایده هایتان می روند و با برف سال بعد می آیند .
خلاصه ، هیچ وقت موقع نوشتن هول نکنید .
#بانوی سبز
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می
کرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ
خانه و پروانه ، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس
هایی براق خریدند .
به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و
سوسن ، یک میز به رنگ آبی با صندلی هایی به رنگ صورتی و چند تابلوی زیبا برای دیوارها خریدند .
برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ
های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و . خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی
خوشمزه و خوش رنگ خوردند.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
رزا ، سازش را روی لب های کوچک نرمش بودند گذاشت .
آهنگ "وطن زیبا" را زد . همه به باران خیره شده و آهنگ زیبای ساز دهنی گوش می کردند .
وقتی تمام شد و رزا چشم های سیاهش را باز کرد ، دید همه به او خیره شدند ، همه او را تشویق کردند .
بعد خانم جولیا در را باز کرد و گفت : "رزا و سوزان ، بیایند بیرون ."
هر دو به اتاق خانم جولیا رفتند .
دیدند زن و مردی با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :
"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج دارم .
شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."
سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :
"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟
توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
سازش را برداشت و به طرف پنجره رفت .
تا شروع به نواختن موسیقی کرد ، کسی به پشتش زد .
برگشت و دید سوزان با همان لبخند همیشگی اش که پر از نشاط و امید بود ، او را نگاه می کند .
خوشحال شد و او را بغل کرد و گفت :
"تو چجوری با دیگران ارتباط برقرار می کنی ؟"
البته این حرف را با زبان اشاره گفت .
رزا گفت : همان طور که با تو ارتباط برقرار می کنم . یعنی با زبان اشاره .
اگر هم بلد نبودند که از دفتر و خودکار استفاده می کنم .
سوزان خندید . سوزان صمیمی ترین دوست رزا بود .
فقط او بود که همواره با رزا ساز می نواخت . هر دوی آنها ، لاغر ، زیبا ، درس خوان و باهوش ، خلاق و هنرمند بودند .
هر دو سازهای پیانو ، فلوت و ساز دهنی را بلد بودند .
رزا بیشتر از هر چیز پیانو و ساز دهنی دوست داشت و سوزان هم بیشتز از همه فلوت و ساز دهنی را .
هر دو همدیگر را خیلی دوست داشتند و با هم رفتار خوبی داشتند .
وقتی دعوا می کردند سریع با هم آشتی می کردند .
هر دو سالم بودند ولی رزا کم شنوا بود . تاکید می کنم کم شنوا .
رزا از اینکه کم شنوا بود رضایت نداشت و تحمل کردن این مسئله که با همه فرق داشت بسیار سنگین بود .
هر دو هم در یتیم خانه زندگی می کردند .
با هم سازدهنی هایشان را روی لب هایشان گذاشتند و آهنگ "لالایی برامس " را از "یوهان برامس" زدند .
هر دو عاشق این اهنگ بودند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .
رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .
رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می خواهم بگویم ، اگر مرا می خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!
وقتی حرف ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی نداری؟ آیا ناراحت نمی شوی ؟"
رزا گفت : "چرا کمی ناراحت می شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی برم ، هرگز !!! پس لطفا همین یک ماه را ."
ناگهان اشک هایش سرازیر شد . گریه اش گرفت و دست هایش لرزید . حرف مادر را به یاد آورد .
به خانم گفت : "می دانید چرا یتیم و کم شنوا هستم ؟"
چون یک شب با پدرم ، مادرم و خواهربزرگم از سفر بر می گشتیم که در جاده با کامیونی تصادف کرده و به کوه برخورد کردیم . مادر و خواهرم را به بیمارستان بردند ولی پدرم مرد .
مادر در هنگام مرگ به من گفت : " اگر یتیم شدی خانواده ای خوب پیدا کن و با دوستان خوب زیادی آشنا شو ."
بعد از مادرم خواهرم عمل ناموفقی داشت بخاطر همین من هم در همان تصادف کم شنوا شدم . آن روز تنها باقی مانده من بودم . "
اشک های زیادی از چشمان رزا سرازیر شد و بغضش ترکید . وقتی گریه اش تمام شد ، خانم با پیشنهاد او موافقت کرد .
بعد از اینکه رزا در مسابقه استعدادیابی شرکت کرد و فینالیست شد ، در فینال برای خودش حرف مادرش را تکرار کرد . البته مادر واقعی اش .
وقتی روی صحنه بود آهنگ زیبایی را با همان ساز دهنی نواخت و به عنوان نفر اول برگزیده شد .
بعد از یک ماه ، رزا وسایلش را جمع کرد و به سوزان همه چیز را گفت . سوزان گریه کرد ، غر زد و اشک ریخت ولی رزا نظرش عوض نمیشد .
موقع رفتن ، خانم آنا گفت : " تو را دوست دارم و می خواهم همراه سوزان بمانی !"
بعد از این اتفاق سوزان از شوق فراوان گریه می کرد و رزا می خندید .
رزا از خانم آنا تشکر کرد و در همان خانه ماند .
ولی برای ساز دهنی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
رزا آن را در اتاقش برده بود اسم R را روی آن نوشت و آن را کادو کرد و به داخل جعبه ای به کنار دیوار قرار داد .
پایان
صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری رفتند .
رزا مادرش را آشفته و نگران ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت : "مادر ، اتفاقی
افتاده؟"
مادرگفت :"هیچی جان دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."
سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود . ولی چیزی نمی شنید .
وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید . رفت داخل و کاغذی را روی میز دید . آن
را برداشت و خواند .
ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .
در نامه نوشته بود :"اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آنها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و
اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."
جالب تر اینکه اثر انگشت توماس در نامه بود .
یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!
آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!
همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
پس از غذا خوردن ، رزا در خانه اتاق نوازندگی را پیدا کرده و به سوزان گفت : "بیا کمی ساز بزنیم". سوزان هم قبول کرد .
سوزان رو به روی پیانو نشسته و رزا نیز بر روی نشست و شروع به نواختن آهنگ "در روزی جادویی" از "ریچارد
راجرز"کرد و به همراه آن سوزان شروع به نواختن پیانو کرد. اتاق را صدای سازها پر کرده بود ، صدایی آرامش بخش .
مادر و پدرشان به آنها نگاه می کردند و از صدای موسیقی لذت بردند .
بیشتر از اینکه صدای هر دو ساز صدایی زیبا درآورد ، صدای ساز دهنی زیبا بود .
از میان هر دو ساز ، صدای ساز دهنی جلوه ای دیگری می یافت .
صدای اولی نوای اصلی را تعیین می کرد ، دومی صدایی رسا و زیبا بود و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت
. هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!
صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط
صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .
وقتی موسیقی به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !
ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می آورد .
موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان در اتاق جدیدشان بودند .
لباس های خواب را پوشیده و در تخت هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت : "مادر و پدرمان
خیلی مهربان هستند ."
رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می
کرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ
خانه و پروانه ، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس
هایی براق خریدند .
به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و
سوسن ، یک میز به رنگ آبی با صندلی هایی به رنگ صورتی و چند تابلوی زیبا برای دیوارها خریدند .
برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ
های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و . خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی
خوشمزه و خوش رنگ خوردند.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
روزی بود و روزگاری .
سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند .
شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!
چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند .
حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .
راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ، ملوچه ، الوچه ، تربجه ، پیازچه و پریچه بود .
می دانید اسم آنها چرا با هم ، هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .
5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟
کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .
آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .
6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .
بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .
برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند .
ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .
تربچه گفت : آخر چرا ؟
ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .
ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
ترانه با شش خرس به اتاقش رفت . در تخت نرمش فرو رفت و به آنها گفت : حالا باید به باغچه ام برسم . نباید ملکه را ناراحت کنم ، باید باغچه را سرحال کنم . شش خرس گفتند : درسته بانوی من . ملکه از دیدن باغچه شما خیلی خوشحال شدند . امیدوارم در سرزمین پاستیلی از این نوع باغچه ها زیاد شوند .
ترانه با سر خود آنها را تایید کرد . بعد به آنها گفت : لطفا برید بیرون و استراحت کنید . می خواهم استراحت کنم .
به همه بگویید مزاحم من نشوند ، می خواهم استراحت کنم .
بعد از سه ساعت ترانه بیدار شد . آلوچه به اتاقش آمد و گفت : ملکه شمارا احضار کردند ، گویا با شما کار مهمی دارند .
ترانه به اتاق ملکه رفت . ملکه دستور داد به غیر شش خرس و ترانه ، هیچکس آنجا نباشد . بعد از رفتن آنها ملکه گفت :
من سه سال دیگر خواهم مرد . وقتی من مردم ترانه باید ملکه شود .
ترانه گفت : ملکه من سال دیگر مردم این شهر را خوشبخت می کنم . مطمئن باشید که لیاقت این رتبه را خواهم داشت .
بعد از سه سال ملکه لالایی مرد . حالا نوبت ترانه بود که ملکه شود .
جشن ترانه تمام شد و او دستور داد تا به همه مردم پول بدهند تا هر چیزی که می خواهند بخرند . مردم که نمیدانستند چه خبر است ، سریع پول ها راگرفتند و برای خودشان چیزهایی خریدند .
ملکه ترانه در جشن به آرامی گفت : داستان من هم تمام شد .
#بانوی سبز
وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .
ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید .
به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .
ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم .
ملکه گفت : بگو ، می شنوم .
ترانه مکثی کرد و گفت : خب . من . یک باغچه می خواهم !
ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟
ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و. می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم .
ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر .
بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد .
او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست .
ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .
روزی بود و روزگاری .
سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند .
شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!
چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند .
حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .
راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ، ملوچه ، الوچه ، تربجه ، پیازچه و پریچه بود .
می دانید اسم آنها چرا با هم ، هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .
5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟
کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .
آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .
6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .
بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .
برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند .
ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .
تربچه گفت : آخر چرا ؟
ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .
ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .
رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .
رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می خواهم بگویم ، اگر مرا می خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!
وقتی حرف ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی نداری؟ آیا ناراحت نمی شوی ؟"
رزا گفت : "چرا کمی ناراحت می شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی برم ، هرگز !!! پس لطفا همین یک ماه را ."
ناگهان اشک هایش سرازیر شد . گریه اش گرفت و دست هایش لرزید . حرف مادر را به یاد آورد .
به خانم گفت : "می دانید چرا یتیم و کم شنوا هستم ؟"
چون یک شب با پدرم ، مادرم و خواهربزرگم از سفر بر می گشتیم که در جاده با کامیونی تصادف کرده و به کوه برخورد کردیم . مادر و خواهرم را به بیمارستان بردند ولی پدرم مرد .
مادر در هنگام مرگ به من گفت : " اگر یتیم شدی خانواده ای خوب پیدا کن و با دوستان خوب زیادی آشنا شو ."
بعد از مادرم خواهرم عمل ناموفقی داشت بخاطر همین من هم در همان تصادف کم شنوا شدم . آن روز تنها باقی مانده من بودم . "
اشک های زیادی از چشمان رزا سرازیر شد و بغضش ترکید . وقتی گریه اش تمام شد ، خانم با پیشنهاد او موافقت کرد .
بعد از اینکه رزا در مسابقه استعدادیابی شرکت کرد و فینالیست شد ، در فینال برای خودش حرف مادرش را تکرار کرد . البته مادر واقعی اش .
وقتی روی صحنه بود آهنگ زیبایی را با همان ساز دهنی نواخت و به عنوان نفر اول برگزیده شد .
بعد از یک ماه ، رزا وسایلش را جمع کرد و به سوزان همه چیز را گفت . سوزان گریه کرد ، غر زد و اشک ریخت ولی رزا نظرش عوض نمیشد .
موقع رفتن ، خانم آنا گفت : " تو را دوست دارم و می خواهم همراه سوزان بمانی !"
بعد از این اتفاق سوزان از شوق فراوان گریه می کرد و رزا می خندید .
رزا از خانم آنا تشکر کرد و در همان خانه ماند .
ولی برای ساز دهنی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
رزا آن را در اتاقش برده بود اسم R را روی آن نوشت و آن را کادو کرد و به داخل جعبه ای به کنار دیوار قرار داد .
پایان
صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری رفتند .
رزا مادرش را آشفته و نگران ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت : "مادر ، اتفاقی
افتاده؟"
مادرگفت :"هیچی جان دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."
سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود . ولی چیزی نمی شنید .
وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید . رفت داخل و کاغذی را روی میز دید . آن
را برداشت و خواند .
ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .
در نامه نوشته بود :"اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آنها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و
اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."
جالب تر اینکه اثر انگشت توماس در نامه بود .
یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!
آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!
همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
پس از غذا خوردن ، رزا در خانه اتاق نوازندگی را پیدا کرده و به سوزان گفت : "بیا کمی ساز بزنیم". سوزان هم قبول کرد .
سوزان رو به روی پیانو نشسته و رزا نیز بر روی نشست و شروع به نواختن آهنگ "در روزی جادویی" از "ریچارد راجرز"کرد و به همراه آن سوزان شروع به نواختن پیانو کرد. اتاق را صدای سازها پر کرده بود ، صدایی آرامشبخش .
مادر و پدرشان به آنها نگاه می کردند و از صدای موسیقی لذت بردند .
بیشتر از اینکه صدای هر دو ساز صدایی زیبا درآورد ، صدای ساز دهنی زیبا بود .
از میان هر دو ساز ، صدای ساز دهنی جلوه ای دیگری می یافت .
صدای اولی نوای اصلی را تعیین می کرد ، دومی صدایی رسا و زیبا بود و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت
. هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!
صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط
صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .
وقتی موسیقی به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !
ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می آورد .
موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان در اتاق جدیدشان بودند .
لباس های خواب را پوشیده و در تخت هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت : "مادر و پدرمان
خیلی مهربان هستند ."
رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه میکرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ
خانه و پروانه ، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس
هایی براق خریدند .
به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و
سوسن ، یک میز به رنگ آبی با صندلی هایی به رنگ صورتی و چند تابلوی زیبا برای دیوارها خریدند .
برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ
های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و . خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی
خوشمزه و خوش رنگ خوردند.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
رزا ، سازش را روی لب های کوچک نرمش بودند گذاشت .
آهنگ "وطن زیبا" را زد . همه به باران خیره شده و آهنگ زیبای ساز دهنی گوش می کردند .
وقتی تمام شد و رزا چشم های سیاهش را باز کرد ، دید همه به او خیره شدند ، همه او را تشویق کردند .
بعد خانم جولیا در را باز کرد و گفت : "رزا و سوزان ، بیایند بیرون ."
هر دو به اتاق خانم جولیا رفتند .
دیدند زن و مردی با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :
"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج دارم .
شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."
سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :
"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟
توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .
ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید .
به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .
ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم .
ملکه گفت : بگو ، می شنوم .
ترانه مکثی کرد و گفت : خب . من . یک باغچه می خواهم !
ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟
ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و. می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم .
ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر .
بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد .
او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست .
#بانوی سبز
و این داستان ادامه دارد .
فصل دوم .
به سوی بیکران ها !
صبح شده بود . ساعت 4 .
وقتی جولیا بیدار شد ، نامه ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می شوند و جولیا را صدا می زنند و توی اتاقش می آیند نامه را ببینند .
او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی خواهم باور کنم .
من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی گردیم . دوستون داریم .خداحافظ .
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می دید .
به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم های اسب را شناخت .
برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه ی بیلی .
بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .
بیلی گفت : خب . حالا باید سوار اسب ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »
جولیا گفت : بله همه ی کار های اسب را بلدم . فقط بلد نیستم با اسب بپرم . »
بیلی سر تکان داد : اشکال نداره . اونم بهت یاد میدهم . خب . حالا بشین روی اسب . » هردو روی اسب ها نشستند .
بعد راه افتادند . تا مکان استراحت با هم حرفی نزدند . جولیا چادر بزرگی آورده بود . آن را پهن کرد . بعد گاز پیکنیکی را گذاشت روی زمین و بعد ماهیتابه را روی آن قرارداد . روغن را ریخت و گوشت هارا با تخم مرغ ها سرخ کرد .
بعد آنها را در ظرف هایی طرح دار گذاشت . یک بشقاب را برای بیلی و یکی را برای خودش گذاشت .
بیلی داشت اسب ها را تمیز می کرد و به آنها علوفه و آب می داد . بعد بیلی به پیش جولیا رفت و نشست . به او گفت : تا حالا دستپخت خواهر سوزی را نخورده ام . باید بفهمم دستپخت خوبی دارد یا نه . امیدوارم خوب باشد جولیا . خب حالا شروع کنیم . »
جولیا داشت فکر می کرد که آیا بیلی از آشپزی او خوشش می آمد یا نه . همه می دانند ملاک بیلی برای انتخاب همسر آشپزی هم هست .
بیلی گازی گنده از گوشت زد و چنگال را پایین گذاشت . داشت گوشت را می جوید اما بی حس .
جولیا نزدیک او شد و گفت : اممچیزهخوب بود ؟ »
بیلی گوشت را قورت داد و کمی مکث کرد ؛ گفت : خبچطوری بگمهم خوب بود هم بدیعنی کمی شور بود ؛ ولی به خاطر تخم مرغ شوری رفته بود . کاملا معلوم بود کهاز یک روش آشپزی استفاده کرده بودی تو تخم مرغ را بی نمک زده بودی و گوشت را خوش نمک !
پس تخم مرغ هم با نمک گوشت خوب می شد و ما فکر می کردیم تخم مرغ را هم نمک زده ای !
آدم باهوشی هستی .
از آشپزیت خوشم میاد . فکرت خوب کار می کنه ! » جولیا بیلی را بغل کرد . گفت : نمی دانی چقدر برام مهم بود . آه !
خداروشکر !
ممنون به خاطر تعریف هایت ! »
بیلی خشکش زده بود . بعد ناگهان احساس آرامش بهش دست داد و جولیا را بغل کرد .
جولیا سرش را بالا آورد و دید بیلی او را نگاه می کند . با چشم هایی که شبیه چشم های سوزی بود . جولیا اشک ریخت .
نه به خاطر نگرانی درباره ی خواهرش چون می دانست پیدایش می کند .
به خاطر بیلی . سوزی او را رد کرده بود . جولیا وقتی می فهمید خواهرش او را رد کرده عصبانی می شد . بیلی ناز تر و بهتر از آقای عینکی بود . بیلی آرام تر از آقای عینکی بود . بیلی صدای نرم تری نسبت به آقای عینکی داشت . بیلی . بیلی . بیلی . همه ی ذهن جولیا بیلی بود . البته یک پنجم مغزش هم راجب سوزی و خانواده اش فکر می کرد . سخت بود . نه دوری از مردم شهرو خانه اش بلکه به خاطر خانواده اش . دوری از آنها برایش سخت بود .
دوری از بیلی هم برایش سخت بود . شاید باور نکنید ؛ اما بدانید که جولیا اگراز بیلی خیلی دور باشد مریض می شود چون همیشه در جنگل منتظرش می ماند تا اگر آمد او را بغل کند !
از صبح تا شب و از شب تا صبح . برای همین همیشه سرما می خورد .
یک روز جولیا به خانه ی بیلی رفت ولی آن جا نبود . دوید و از اهالی پرسید که او کجاست و آنها گفتند که بیلی برای یک ماه به شهر لندن رفته . خود آنها در منچستر زندگی می کردند .
خلاصه دیگه برای دو هفته تو جنگل اقامت کرد . بدن جولیا دیگر در برابر سرما برای دو هفته مقامت می کرد . ولی برای یک ماه نمی توانست . برای همین جولیا سرماخوردگی شدید گرفت و مامان و باباش نگران شدند ، برای همین سوزی برای بیلی نامه نوشت و توضیح داد و ازش درخواست کرد که اگر می توانند به خوشی خودش پایان بدهد و به پیش خواهرش بیاید .
بیلی و همه ی خانواده می دانستند که جولیا بیلی را دوست دارد . حتی مردم شهر هم می دانستند ولی می گفتند بیلی با سوزی ازدواج می کند و الکی نباید دلتو خوش کنی . شنیدن این حرف ها جولیا را می ترساند و ناراحت می کرد .
همیشه گریه اش می گرفت که چرا بیلی او را به عنوان همسرش دوست نداشت و آن را فقط به عنوان خواهر عشقش می دانست و دوستی زیبا . جولیا خیلی زیبا بود . زیبا تر از سوزی .
موهای جولیا بلوند بود و موهای سوزی مشکی .
سوزی به پدرش و جولیا به مادرش رفته بود .
چشم های جولیا آبی بود و چشم های سوزی مشکی .
هیکل سوزی تقریبا تپل بود و هیکل جولیا لاغر و خوش اندام . همه چیز جولیا بهتر از سوزی بود .
حتی خلاقیت بیشتری نسبت به سوزی داشت . اما . با این حال بیلی . او را به چشم دوستش می دانست .
بالاخره گریه های جولیا تمام شد . از بغل بیلی بیرون آمد و آرام زمزمه کرد : ببخشید . یک لحظه دلم خواست بغلت کنم . خب حس کردم می توانم به جای سوزی یک بار هم که شده بغلت کنم . خب . میدونی که . من . دوست دارم ! » خب باید اعتراف کنم که قیافه ی بیلی بسیار خنده دار شده بود .
بعد از چند ثانیه سکوت بیلی به جولیا نگاه کرد و گفت : خب . من می دونم که دوسم داری اما خب من نمی توانم با تو ازدواج کنم . من . من کسی رو دوست دارم ! »
جولیا درحال شستن ظرف ها بود . ناگهان متوقف شد و خشکش زد . جولیا نمی دانست بیلی کس دیگری را دوست دارد . ظرف ها را گذاشت زمین و برگشت . به سمت بیلی رفت . گفت : تو . کسی به جز من رو دوس . اون . چه کسی است ؟ »
بیلی از زمین بلند شد و به سمت جولیا آمد . دست هایش را گرفت ولی جولیا دست هایش را از دست های او بیرون کشید . بعد بیلی به او گفت : خب . اون پنی هست . پنی مارگارت . دختر خیلی خوشگلیه و رفتار خیلی خوبی داره . همونی که تو دانشگاه و تو کلاس های ماست . همونی که موهای قرمز دارد و چشم هایش سیاه است . »
جولیا بغضش گرفت . سخت بود که پنی را برتر از خودش بداند . به بیلی نگاه کرد و گفت : پس . همه ی اون بغل کردن هایت و همه ی اون گرفت دست ها . همش الکی بود ؟ »
جولیا موقع گفتن این جمله ها گریه اش گرفت . دیگر نمی توانست تحمل کند . بیلی گفت : اون ها به خاطر دوستی مونه . دوست ها از این کار ها می کنن . »
جولیا اشک هایش را پاک کرد و گفت : من فکر می کردم تو تمام این مدت منو به عنوان همسرت می دونستی . البته دیگر مهم هم نیست . حتما پنی بهتر از من هست . خوش به حالش !
امیدوارم با هم خوشبخت بشین ! بهتره که وسایل هامون را جمع کنیم و بریم . باید دنبال سوزی بگردیم . » بیلی سر تکان داد و وسایلش را جمع کرد و خورجین هایشان را روی اسب هایشان گذاشت .
بعد با هم رفتند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل اول
تنها عشقم بعد از خانواده .
هول نشو .حداقل الان نه . »
بیلی به جولیا نگاهی انداخت و از آن شکل جدی به احساسی تبدیل شد .
از صندلی بلند شد و به سمت جولیا رفت .
جولیا خوشگل ترین تیپی که اون موقع به ذهنش می رسید را زده بود . بیلی به جولیا رسید و ایستاد .
دست هایش را روی شانه های جولیا گذاشت و بغلش کرد .
بیلی می دانست که جولیا عاشقش است ولی نمی گفت که آیا خودش هم عاشق جولیا است یا نه ؟!
بیلی دست جولیا را گرفت و آن را سمت میز کارش برد .
خودش نشست ولی هنوز دست جولیا را گرفته بود .
به او گفت : جولیا ! من می خواهم به دنبال سوزی بروم ! می دانم که فکر می کنی او مرده ولی من می خواهم باور نکنم چون می دانم که او زنده است .
می خوام ازت بپرسم که آیا دوست داری با من بیای ؟ به خاطر این ازت پرسیدم که می دانستم بدون من نمی توانی آرام باشی .
پس شاید بهتره که با من بیای . البته هرطور که خودت دوست داری . » صدایش به آرامی زوزه ی باد میان برگ های درختان بود .
جولیا به بیلی گفت : مطمئنی ؟ البته من هم فکر کرده بودم که او احتمالا زنده است . ولی اگر او زنده است چرا تا حالا به ما نامه نداده ؟ »
بیلی گفت : مطمئنم که او زنده است ولی نمی تواند به ما نامه دهد . » جولیا به بیلی نگاهی انداخت و با سر تایید کرد . بعد بیلی به جولیا گفت : خب ، حالا ما به دو تا اسب و کلی خوراکی نیاز داریم . خوراکی ها با تو و اسب هم با من . باشه ؟ »
جولیا سر تکان داد . بعد جولیا از خانه ی بیلی بیرون آمد . جولیا به سمت خانه ی خودش روانه شد . وقتی رسید خسته بود ؛ اما از هیجان خستگی را فراموش کرده بود . برای همین لیستی از خوراکی هایی را که باید می برد را آماده کرد .
لیست پر از خوراکی :
گوشت یخ زده ، آبمیوه ، آب فراوان ، پنیر ، نان ، آبنبات ، نپتون (برای درست کردن چای) و.
یه حسی بهش می گفت که برداشتن این وسایل از فروشگاه مامان و باباش کار درستی است و یه حسی می گفت کار درستی نیست . چند هفته بود که از مرگ خواهرش می گذشت .
او با آقای عینکی فرار کرده بود ! آقای عینکی خواستگار سوزی بود . جولیا از آن بدش می آمد برای همین اسم او را نمی دانست و اسمش را آقای عینکی گذاشته بود . چون عینک عجیب غریبی می زد .
ولی مامان و باباش او را دوست داشتند و می گذاشتند سوزی با او رفت و آمد کند و با هم حرف هایی از آینده بزنند .
جولیا می دانست خواهرش سوزی فقط به خاطر ثروت آقای عینکی با او بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد . بعد از فرار سوزی با عینکی ، جسد سوزی با همان لباس سفید عروسیش که مامان آن را دوخته بود پیدا شدجولیا میدانست که سوزی نمرده . او حدس می زد که سوزی به دانشگاه رفته . چون سوزی هر شب با بابا و مامان دعوا داشت . مامان و بابا دوست نداشتند سوزی آنها را ترک کند . جولیا هم خوشش نمی امد .
شاید دارید می پرسید پس بیلی چه کسی است ؟ درسته. او هم خواستگار سوزی بود . سوزی او را رد کرده بود . جولیا بیلی را دوست داشت . شخصیت فوق العاده ای داشت . سن بیلی به سن جولیا می خورد . جولیا هم دوست داشت که بیلی با او ازدواج کند . سن سوزی 20 بود و جولیا 18 بود . بیلی هم 21 و آقای عینکی24 سالش بود .
بیلی آدم خیال پردازی هست . جولیا می خواست با بیلی به دنبال سوزی بروند .
خب .
بالاخره همه ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .
جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .
تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .
جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی شد .
ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .
فهمید دارد گریه می کند . گریه ای بسیار دردناک .
گریه ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش .
تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می رفت .
تنها کسی بود که موهایش را شانه می زد و تنها کسی بود که آرامش می کرد .
اما همه ی این جمله ها با "بود" تمام می شد .
از الان بیلی با جولیا به جنگل می رفت . بیلی موهای او را شانه می زد و بیلی آرامش می کرد .
جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .
دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک های جولیا همینطور روی گونه اش می غلتید .
ولی باید گریه را فراموش می کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می کرد .
فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .
ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل پنجم .
شایدم نه !
وقتی شام خوردند ، با صدای درشکه بیدار شدند . بیلی که بیدار شد ، رفت بیرون از چادر به جولیا گفت :
منظم که شدی بیا بیرون . یکی منتظرته ! »
جولیا از شنیدن این حرف تعجب کرد . سریع خودش را با آبی که بیلی گذاشته بود شست و بعد موهایش را که مرتب کرد ، بافت و لباسش را عوض کرد . بعد رفت بیرون از چادر و درشکه ای را دید که روی آن خانمی با لباسی شبیه لباس سوزی بود نشسته بود !
آقایی عینکی که عینک اش کاملا شبیه به عینک آقای عینکی بود ، کنار خانم نشسته بود !
بعد جولیا با شجاعت صورت هردو را دید . صورت زن . کپی سوزی بود ! آقا هم کاملا شبیه آقای عینکی بود ! جولیا لحظه ای تعادل خودش را از دست داد اما بیلی نجاتش داد و حقیقت را گفت :
خب . شاید گیج شده باشی . این خانمی که می بینی کاملا شبیه سوزی است و این آقا هم کاملا شبیه آقای آیلستی است . راستش کاملا درست است . سوزی اومده !! » آقای آیلستی ؟
بذارین قضیه را ساده کنم . این خانم و آقا ، سوزی و آقای عینکی هستند ؟ یعنی ما سوزی را پیدا کردیم ؟
جولیا گفت : این . این . امکان ندارد ! امکان ندارد ! اما . چجوری ؟ ما که دنبال شما بودیم اما پیدا نشدید ، حالا خودتون اومدین دنبال ما ؟ بیلی توضیح میدی ؟ »
بیلی گفت : شاید سوزی بتونه . »
سوزی گفت : خواهر من برگشتم ! من با آقای آیلستی برگشتم . من رفته بودم دانشگاه ! با آقای آیلستی ! ببخشید همینطوری سر خود عمل کردم . اما دیگر نمی توانستم . »
اشک از چشم های جولیا ریخت و سوزی او را بغل کرد . جولیا خودش را بیرون کشید و با چشم های اشکی به خواهرش نگاه کرد . گفت : میدونی چقدر سختی کشیدم ؟ تمام مدت با حقایقی روبه رو شدم که حتی نمی توانی تصورش کنی . بعد تو . تو رفته بودی دانشگاه ؟ میدونی که من چقدر زخم شده ام ؟ میدونی چقدر گریه کردم ؟ تو که هیچی نمیدانی . »
بعد رو به بیلی کرد و گفت : باید وسایل را جمع کنیم و با هم بریم . باید بریم خانه . با سوزی و نامزدش !بدو باید جمع کنیم ! باید برای تو و پنی هم عروسی بگیریم ! » بیلی دست های جولیا را گرفت و او را متوقف کرد ؛
جولیا ! چی داری میگی ؟ من . من . دوست دارم ! » جولیا خشکش زد . دوستم دارد ؟
بیلی من را دوست دارد ؟ یعنی ممکنه ؟ وای خدایاااا !
حالا چه کار کنم ؟ به او چه بگویم ؟ جولیا گفت : بیلی ؟ تو من را دوست داری ؟ یعنی نمیخوای با پنی ازدواج کنی ؟ یعنی من را بیشتر دوست داری ؟ » بیلی سر تکان داد و بعد گفت : دیگه بهتر است راه بیافتیم .
باید بریم خبر ازدواجمون را به همه بگیم . خبر پیدا شدن سوزی را به همه بگیم . »
آقای آیلستی گفت : فکر کنم کسی به یاد من نبوده باشد . » بعد همه خندیدند و به راه افتادیم . بعد از کلی رفتن به دره ی مارها رسیدیم و بیلی گفت : یادت باشه این دفعه نامزد واقعی منی ! » بعد خنده ی ریزی سر داد . منم قرمز شدم .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل چهارم .
بهترین و بدترین روز زندگیم .
بعد از جستجو در دره ی مارها ، جولیا با بیلی به جاده رفتند .
شب بود . وقتی دیگر اسب ها توان راه رفتن نداشتند ، هردو ایستادند و شب را آنجا گذراندند .
هنوز در دره ی مارها بودند . بیلی چادر را برپا کرد . گاز کوچکشان را گذاشت و بعد رفت و ماهیتابه را بر روی گاز گذاشت . جولیا خسته بود و پاهایش تاول زده بود .
موهای ژولیده و بلوندش باز شده بود و دورش ریخته شده بود . باز هم بهترو زیبا تر از سوزی شده بود .
مثل همیشه .
بیلی رفت و کنار او نشست . بعد موهای او را با شانه ای که جولیا آورده بود شانه زد ولی جولیا هیچ اعتراضی نکرد . بعد که موهایش مرتب و شد ، مثل همیشه ، به بیلی گفت : هنوزم نامزدتم ؟ »
بیلی گفت : بله ! هنوز هم نامزد من هستی . ممممم . چیزه . هنوز از دست من عصبانی هستی ؟
تا حالا عصبانی شدن تو را ندیده بودم . فقط عصبانی شدن سوزی را دیده بو .»
جولیا حرف بیلی را قطع کرد :
لطفا دیگه از سوزی حرف نزن ! نمی خوام چیزی درباره اش بدونم ! ببخشید که عصبانی شده بودم !
دیگه عصبانیتم را نمی بینی ! »
جولیا در دلش از دست سوزی ناراحت و عصبانی بود . چون تمام حرف های بیلی راجب او بود و بیلی جولیا را با سوزی مقایسه می کرد .
بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کند . فعلا نه . برای همین به بیلی گفت : من میرم بخوابم . »
بعد بلند شد . بیلی گفت : تو که هنوز شام نخوردی ! تازه مسواک نزدی ! »
جولیا ایستاد و قرمز شد . بعد سریع برگشت و سر جای قبلی اش نشست و بلافاصله صدای شکم گرسنه ی جولیا سکوت دره را شکست . جولیا بیشتر قرمز شد . این را مطمئن بود .
بیلی از ته دلش قهقهه زد . جولیا او را نگاه کرد ودر دلش گفت : تا حالا قهقهه ی بیلی را ندیده بودم .
از نظر جولیا اون روز بهترین و بدترین روز زندگی اش بود .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل سوم
دره ی مارها .
در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .
به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد .
جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .
تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !
بیلی گفت : جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟
تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »
جولیا بالاخره گفت : باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »
بیلی گفت : بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»
جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.
موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »
جولیا گفت : این خانم خواهر بزرگ ترم است و من دارم دنبالش می گردم چون با این آقای عینکی از شهرمان رفتند و چند روز است که خبر مردنش آمده و حتی یک جنازه با لباسی که مادرم برایش دوخته بود ، پیدا شده . همه ی شهر فکر می کنند که او مرده و حتی برایش مراسم خاک سپاری هم گرفتند !
ولی من و دوستم باور نکردیم . برای همین با هم اومدیم دنبالش بگردیم و از اطلاعاتتون ممنونم .
اگه میشه بیشتر به من اطلاعات بدید . » خانم گفت : چه اتفاق وحشتناکی ! امیدوارم خواهرت را پیدا کنی . من دیگه هیچی از اون دوتا نمی دانم .
ولی مثل اینکه دوستت دارد نگاهت می کند ! »
جولیا برگشت و بیلی را دید که دارد نگاهش می کند . عکسی در دست داشت ؛ ولی جولیا نمی توانست آن را ببیند .
بیلی گفت : مگه به تو نگفتم با کسی درباره ی سوزی حرف نزن ؟ تو قرار بود فقط خوراکی سفر را بخری و بعد بیای بیرون . »
جولیا سرخ شد . حداقل خودش این را احساس کرد وبعد به آرامی گفت : اما این خانم اونارو دیده . اونارو با هم در درشکه دیده . منم داستان رو گفتم و خب .خب . اونم خواهرمه(اینجا صدای سوزی با عصبانیت مخلوط شده بود) دوست ندارم بدون اطلاعات از جایی به جای دیگر بروم . درضمن . الان خوراکی هارو می گیرم . تو برو بیرون ! »
بعد بیلی با گوشت ،نان ، آبمیوه و بیسکوئیت آمد جلوی جولیا و به خانم گفت : معذرت می خوام ! نامزدم یکم عصبانی شده !! لطفا این هارو حساب کنید . »
جولیا صورتش را بالا آورد و به بیلی نگاه کرد . بیلی گفته بود نامزد ! یعنی دروغی گفته بود یا واقعی ؟!
خانم گفت : اوه ! جولیا گفت شما دوستش هستید . ولی فکر کنم نامزدش هستید . البته که اشکالی ندارد .
همه عصبانی می شوند دیگر . خب ، شد 11دلار . ممنون به خاطر خرید ! »
بیلی سر تکان داد و دست جولیا را گرفت و خوراکی هارا برد . عکس هنوز در دست جولیا بود . کوله هایشان را به همراه خورجین ها بر روی اسب ها گذاشتند . بعد بیلی دست جولیا را روی "بلا" گذاشت و به او گفت : دیگه از این کارها نکن و یادتم باشه که من نامزدتم !
البته فقط در دره ی مارها و جاهایی که مردم هستند . »
جولیا سر تکان داد . اما به نشانه منفی . به بیلی گفت : من نمی خوام الکی به عنوان نامزدت باشم . » بیلی تعجب کرد ؛ گفت : مطمئنی؟ تو که همیشه می خواستی نامزد من باشی . »
جولیا گفت : چون نمی خوام حس خوبی داشته باشم . » بیلی گفت : ولی به هر حال باید اینجوری باشیم . چون مردم الان ما رو به چشم نامزد هم میبینن . »
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل ششم .
منو یادتونه؟
به خانه که رسیدیم ، به مامان و بابا همه چیز را توضیح دادیم و گفتیم اگر می شود من و بیلی با هم ازدواج کنیم و مامان هم گفت : چرا که نه ! اصلا عروسی هردو زوج را با هم می گیریم ! »
من و سوزی با هم گفتیم : نه ! » بعد بابا گفت : باشه . هرکی مال خودش . »
موقع عروسی آقای آیلستی و سوزی مامان گریه کرد . بیلی و من هم به همه گفتیم که قرار است ازدواج کنیم .
همه به هم تبریک گفتیم و قبری که به جای سوزی گذاشته بودیم را کندیم .
***
سال بعد
بالاخره من و بیلی ازدواج کردیم ! »
#بانوی سبز
درباره این سایت