فصل دوم .
به سوی بیکران ها !

 

   صبح شده بود . ساعت 4 .

وقتی جولیا بیدار شد ، نامه ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می شوند و جولیا را صدا می زنند و توی اتاقش می آیند نامه را ببینند .

او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی خواهم باور کنم .

من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی گردیم . دوستون داریم .خداحافظ .
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می دید .

به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم های اسب را شناخت .

برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه ی بیلی .

بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .

بیلی گفت : خب . حالا باید سوار اسب ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »

جولیا گفت : بله همه ی کار های اسب را بلدم . فقط بلد نیستم با اسب بپرم . »

بیلی سر تکان داد : اشکال نداره . اونم بهت یاد میدهم . خب . حالا بشین روی اسب . » هردو روی اسب ها نشستند .

بعد راه افتادند . تا مکان استراحت با هم حرفی نزدند . جولیا چادر بزرگی آورده بود . آن را پهن کرد . بعد گاز پیکنیکی را گذاشت روی زمین و بعد ماهیتابه را روی آن قرارداد . روغن را ریخت و گوشت هارا با تخم مرغ ها سرخ کرد .

بعد آنها را در ظرف هایی طرح دار گذاشت . یک بشقاب را برای بیلی و یکی را برای خودش گذاشت .

بیلی داشت اسب ها را تمیز می کرد و به آنها علوفه و آب می داد . بعد بیلی به پیش جولیا رفت و نشست . به او گفت : تا حالا دستپخت خواهر سوزی را نخورده ام . باید بفهمم دستپخت خوبی دارد یا نه . امیدوارم خوب باشد جولیا . خب حالا شروع کنیم . »

جولیا داشت فکر می کرد که آیا بیلی از آشپزی او خوشش می آمد یا نه . همه می دانند ملاک بیلی برای انتخاب همسر آشپزی هم هست .

بیلی گازی گنده از گوشت زد و چنگال را پایین گذاشت . داشت گوشت را می جوید اما بی حس .

جولیا نزدیک او شد و گفت :  اممچیزهخوب بود ؟ »

بیلی گوشت را قورت داد و کمی مکث کرد ؛ گفت : خبچطوری بگمهم خوب بود هم بدیعنی کمی شور بود ؛ ولی به خاطر تخم مرغ شوری رفته بود . کاملا معلوم بود کهاز یک روش آشپزی استفاده کرده بودی تو تخم مرغ را بی نمک زده بودی و گوشت را خوش نمک !

پس تخم مرغ هم با نمک گوشت خوب می شد و ما فکر می کردیم تخم مرغ را هم نمک زده ای !

آدم باهوشی هستی .

از آشپزیت خوشم میاد . فکرت خوب کار می کنه ! » جولیا بیلی را بغل کرد . گفت : نمی دانی چقدر برام مهم بود . آه !

خداروشکر !

ممنون به خاطر تعریف هایت ! »

بیلی خشکش زده بود . بعد ناگهان احساس آرامش بهش دست داد و جولیا را بغل کرد .

جولیا سرش را بالا آورد و دید بیلی او را نگاه می کند . با چشم هایی که شبیه چشم های سوزی بود . جولیا اشک ریخت .

نه به خاطر نگرانی درباره ی خواهرش چون می دانست پیدایش می کند .

به خاطر بیلی . سوزی او را رد کرده بود . جولیا وقتی می فهمید خواهرش او را رد کرده عصبانی می شد . بیلی ناز تر و بهتر از آقای عینکی بود . بیلی آرام تر از آقای عینکی بود . بیلی صدای نرم تری نسبت به آقای عینکی داشت . بیلی . بیلی . بیلی . همه ی ذهن جولیا بیلی بود . البته یک پنجم مغزش هم راجب سوزی و خانواده اش فکر می کرد . سخت بود . نه دوری از مردم شهرو خانه اش بلکه به خاطر خانواده اش . دوری از آنها برایش سخت بود .

دوری از بیلی هم برایش سخت بود . شاید باور نکنید ؛ اما بدانید که جولیا اگراز بیلی خیلی دور باشد مریض می شود چون همیشه در جنگل منتظرش می ماند تا اگر آمد او را بغل کند !

از صبح تا شب و از شب تا صبح . برای همین همیشه سرما می خورد .

یک روز جولیا به خانه ی بیلی رفت ولی آن جا نبود . دوید و از اهالی پرسید که او کجاست و آنها گفتند که بیلی برای یک ماه به شهر لندن رفته . خود آنها در منچستر زندگی می کردند .

خلاصه دیگه برای دو هفته تو جنگل اقامت کرد . بدن جولیا دیگر در برابر سرما برای دو هفته مقامت می کرد . ولی برای یک ماه نمی توانست . برای همین جولیا سرماخوردگی شدید گرفت و مامان و باباش نگران شدند ، برای همین سوزی برای بیلی نامه نوشت و توضیح داد و ازش درخواست کرد که اگر می توانند به خوشی خودش پایان بدهد و به پیش خواهرش بیاید .

بیلی و همه ی خانواده می دانستند که جولیا بیلی را دوست دارد . حتی مردم شهر هم می دانستند ولی می گفتند بیلی با سوزی ازدواج می کند و الکی نباید دلتو خوش کنی . شنیدن این حرف ها جولیا را می ترساند و ناراحت می کرد .

همیشه گریه اش می گرفت که چرا بیلی او را به عنوان همسرش دوست نداشت و آن را فقط به عنوان خواهر عشقش می دانست و دوستی زیبا . جولیا خیلی زیبا بود . زیبا تر از سوزی .

موهای جولیا بلوند بود و موهای سوزی مشکی .

سوزی به پدرش و جولیا به مادرش رفته بود .

چشم های جولیا آبی بود و چشم های سوزی مشکی .

هیکل سوزی تقریبا تپل بود و هیکل جولیا لاغر و خوش اندام . همه چیز جولیا بهتر از سوزی بود .

حتی خلاقیت بیشتری نسبت به سوزی داشت . اما . با این حال بیلی . او را به چشم دوستش می دانست .

بالاخره گریه های جولیا تمام شد . از بغل بیلی بیرون آمد و آرام زمزمه کرد :  ببخشید . یک لحظه دلم خواست بغلت کنم . خب حس کردم می توانم به جای سوزی یک بار هم که شده بغلت کنم . خب . میدونی که . من . دوست دارم ! » خب باید اعتراف کنم که قیافه ی بیلی بسیار خنده دار شده بود .

بعد از چند ثانیه سکوت بیلی به جولیا نگاه کرد و گفت : خب . من می دونم که دوسم داری اما خب من نمی توانم با تو ازدواج کنم . من . من کسی رو دوست دارم ! »

جولیا درحال شستن ظرف ها بود . ناگهان متوقف شد و خشکش زد . جولیا نمی دانست بیلی کس دیگری را دوست دارد . ظرف ها را گذاشت زمین و برگشت . به سمت بیلی رفت . گفت : تو . کسی به جز من رو دوس . اون . چه کسی است ؟ »

بیلی از زمین بلند شد و به سمت جولیا آمد . دست هایش را گرفت ولی جولیا دست هایش را از دست های او بیرون کشید . بعد بیلی به او گفت : خب . اون پنی هست . پنی مارگارت . دختر خیلی خوشگلیه و رفتار خیلی خوبی داره . همونی که تو دانشگاه و تو کلاس های ماست . همونی که موهای قرمز دارد و چشم هایش سیاه است . »

جولیا بغضش گرفت . سخت بود که پنی را برتر از خودش بداند . به بیلی نگاه کرد و گفت : پس . همه ی اون بغل کردن هایت و همه ی اون گرفت دست ها . همش الکی بود ؟ »

جولیا موقع گفتن این جمله ها گریه اش گرفت . دیگر نمی توانست تحمل کند . بیلی گفت : اون ها به خاطر دوستی مونه . دوست ها از این کار ها می کنن . »

جولیا اشک هایش را پاک کرد و گفت : من فکر می کردم تو تمام این مدت منو به عنوان همسرت می دونستی . البته دیگر مهم هم نیست . حتما پنی بهتر از من هست . خوش به حالش !

امیدوارم با هم خوشبخت بشین ! بهتره که وسایل هامون را جمع کنیم و بریم . باید دنبال سوزی بگردیم . » بیلی سر تکان داد و وسایلش را جمع کرد و خورجین هایشان را روی اسب هایشان گذاشت .

بعد با هم رفتند . 

 

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها